سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبگاه شخصی سید جواد واحدی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

برای برادران پاکستانیم مظلومان خونین پاراچنار

برادر تصاویر جنایاتی که بر سرتان آمده بود را دیدم قسم می خورم که اشکانم جاری شد.شاید تصور کنند که متن هایم به گوشت نمی رسد ولی من ایمان دارم که تو زنده ای همانند شهدای کربلا..شباهتهای فراوانی داشتی با هفتاددوتن.

تصاویرت بسی زجر آور بود.نمی دانم چگونه با خانواده ات همدردی کنم،اصلا همدردی معنا ندارد،راستی تو،نامت را نمی دانم،در احوال هنگام شهادتت نوشته بودند که مبارزه ای با دستان خالی با کوردلان وهابی داشته ای،آن کوردل تصور کرده است که پیروز شده است حال آنکه نمی داند تو شهادت باعزتی داشته ای و این است پیروزی،مولایت اباعبدالله را در احوالات پس از شهادتش نگاشته اند که زره اش را که باز کردند هیچ اثری از تیر و زخم در پشتش پیدا نکرده اند حال آنکه اثرات فراوانی در سینه های حضرت دیده بودند.تو نیز با تاسی از مولایت اینگونه شهید شده ای...

می توانی بگویی حال تو کجایی؟اگر بگویی در زیرخاک مدفون شده ای باور نخواهم کرد...تو در ملکوت اعلی به ضیافتی فراخوانده شده ای...ورود به آن ضیافت کبریائی بها دارد که تو بهایش را به خوبی داده ای...قدرتش را داشتم اسطوره ای می ساختمت برای فرزندانم...

شیعیان همگی برادرم هستید در هرجای دنیا که باشید


هیچ تضمینی نیست

سلام دوستان عزیز و گرامی من

گویی با شما پیوندی ناگسستنی داشته ام هرچند هیچ کدامتان را ندیده ام پیوندم با دانشگاه و اهالی دانش همچون پیوندی قلبی است همان قلبی که در عرفان از دل یاد می شود.چندی است گرایش فلسفیم تحلیل رفته است و به عرفان نظری گرایش پیدا کرده ام گویی مسیر زندگیم نمی خواهد به یک سمت برود نمی دانم یادتان هست برای اولین بار که پشت فرمان نشسته بودید...خودم که اولین بار پشت فرمان نشستم گاهی به 4راهی که می رسیدم اگر دست راستم اتومبیلی می آمد به آن سمت نمی رفتم...احتمالا از استعداد کمم بوده،چقدر مسیر هایم طولانی تر می شد،هه هه هه خواهشا نخندید و مسخره ام نکنید،این مثال منم خنده دار بو،حق بدهید از فضای خشک و عقلی فلاسفه دور شدن همانا و بذله گویی همانا...عرفان را دوست دارم چرا که برای اثبات حق تعالی از صغری و کبری های بی جان فلاسفه رهاییم می دهد...سفرهای عارفان را اگر بخوانید واقعا مست خواهید شد...تازه فهمیدم که حضرت آیت الله امام خمینی که به گورباچف پیشنهاد مطالعه کتاب ابن عربی را کرده بود چه پیشنهاد جالب و لذت بخشی را داده بود.دوست دارم بار دیگر که برایت می نویسم در همین عرفان مانده باشم.

هیچ تضمینی نیست،عشق به علوم مختلف دیوانه و گمگشته ام کرده است.

هیچ تضمینی نیست


صمیمی با تو هستم(به دور از لفظ بازی ها)

5شنبه و جمعه مورخه 3و4فروردین 91 سفری دو روزه به تهران داشتم دقیقا اگر بگم جاتون خالی دربند رفته بودم.

اصولا هر وقت به دل طبیعت پناه می برم گویی از ماشین آلات متنفر می شوم و بر می گردم.خیلی برایم مفید بود هم از لحاظ روحی و هم جسمانی و هم فکری...جای تعجب نیست درست نوشتم از لحاظ فکری بسیار برایم خوب بود.

وقتی از تاکسی پیاده شدم کار نداریم کرایه را دو برابر حساب کرد شاید چون د ر ب ن د بوده حقش باشه نمی دونم بی خیال،وقتی سرم را بالا آوردم واقعا عظمت کوه را دوباره درک کردم شاید یک لحظه غبطه خوردم به کوه،چرا که عظمتش واقعا هویدا بود نه برای من بلکه برای همه...نمی خوام سفرنامه بنویسم قصد و غرضم از این خاطره اینه که توده عظیمی از مردم که به کوه آمده بودند واقعا خودشان هم نمی دانستند چرا به کوه آمدند...کوه علی رغم این که ورزشی جسمانی و روحی است ورزش فکری بسیار مفیدی است.وقتی کوه،به آن عظمت را می بینی و بعد فتح می کنی می فهمی که هیچ هدفی هر چند بزرگ نمی تواند تو را از پا در بیارد وقتی صخره هایی با آن عظمت را می بینی که با تلاش بی وقفه ی آب های مواج راه را برای ادامه ی مسیر آب ها باز کرده اند می فهمی که هیچ مشکلی نمی تواند مانع از رسیدن به هدف باشد اصلا وقتی به فلسفه وجود کوه می اندیشی می فهمی که کوه چقدر می تواند برای حیات ما مفید باشید و آن وقت است که می فهمی که خداوند چگونه به حیات جانشین خود در زمین اهمیت داده است و چه کسی می تواند پس از این همه مخلوقات و این همه نظم بگوید که خداوندی وجود ندارد.در این مطلب اصلا دنبال اثبات خداوند نیستم چرا که اینگونه اثبات را خود نیز دوست نمی دارم بلکه کلام مرا به اینجا کشانده است.

درس هایی بسیار از کوه و طبیعت گرفته ام با اینکه مهلت کمی بود ولی واقعا برایم مفید بود شاید از ساعت ها مطالعه ارزشش برایم بیشتر باشد...

می توانم سفر نامه ای بنویسم ولی خوب میدانم که حوصله کسانی که به گشت و گذار در اینترنت می آیند بسیار کم است(اکثرا)پس همین قدر را کافی می دانم

بدرود


هم نشینی با تو

به نام او که بودنش واجب و نبودنش محال

به تازگی شروع به نوشتن در وبلاگ کرده ام و تنها دلیلی که تا به حال وارد این دنیای مجازی نشده ام ترس از کپی کردن متن هایم توسط افراد ....بود.نمی دانم دنیای امروز به کجا خواهد رفت. گه گاهی با دید فلسفی که به دنیای آینده ام می نگرم به شدت غم زده می شوم چرا که خوب در سیر تغییر و تحولات اخیر دنیا در صده های اخیر مطالعه کرده ام.

تابه حال فکر کرده ای اگر یکی از اجدادت زنده شود و وارد دنیا بشود؟واقعا چه اتفاقی برایش می افتد؟

کمتر از دیوانه شدن برایش حکم دادن بی انصافی است...

دنیایی که به شدت با ماشین آلات خو گرفته است حتی خودشان نیز از حالات ماشین ها تقلید می کنند...برای مثال در صف اتوبوس یا داخل مترو به یکباره با کسی گرم بگیر...نه...حتی سلامی بده...نمی دانم می توانی تصور کنی که چگونه برخوردی خواهی دید؟من که خوب تصور می کنم...وانگهی تجربه ای نیز داشته ام.

الغرض:این دنیایی که امروز به شدت در حال حرکت و جنب و جوش است هیچ راه خوبی برای پیمودن انتخاب نکرده است...زیرا قبل از هر پیشرفتی در علوم تجربی باید به دنبال فلسفه ی فرهنگ ها جست...تا فرهنگی ریشه هایش کامل نشده است پیشرفت در علوم تجربی نه تنها فایده ای ندارد بلکه بسیار مضر می باشد.می توانی تصور کنی وقتی خودت انسانی باشی که به هیچ چیزی پایبند نیستی.هیچ ارزش و ضد ارزشی را در ذهنت نداشته باشی.به هیچ چیزی باور نداشته باشی که از او کمک بخواهی.همین خودت با این عقاید و عقایدی بسیار که حوصله ی نوشتنش نیست به چه چیزی نیاز داری؟به اتومبیل پیشرفته؟یا ساختن فکرواندیشه ات؟

چند دقیقه ای را با هم بودیم(همین جمله ی قبلی را که نوشتم به فکرم رسید که واقعا چرا من این جمله را نوشتم؟احمقانه نیست؟شمایی که می خوانی اصلا در کنار من نبودی؟و این است واژه ی پر هیبت مدرنیته که انسان ها برای پیدا کردن هم صحبتی به رسانه های نوشتاری پناه می آورند.نمی دانم کمی وسواسانه اندیشیده ام ولی اگر این حرف جایش اینجا نباشد بی تردید جایگاه زیادی دارد.هچون قطعه های لگو)

بدرود

 


گلایه هایی از صرف

به نام همانی که بودنش واجب و نبودنش محال

یادش بخیر آن هنگامی که به تازگی علم صرف را می آموختم سر در کتاب که می کردم مجذوبش می شدم.

نوجوان بودم و دوست داشتم همه چیز را تغییر دهم حتی به کلمات هم رحم نمی کردم و یاد می گرفتم چگونه کلمات را از این رو به آن رو کنم ضمیرهای بیچاره را تند و تند عوض می کردم و همه شان آواره می شدند.

صدای قه قهه های نوجوانی ام یادم نمی رود هنگامی که به تازگی باب های ثلاثی مزید را فرا می گرفتم و کلمه ای را به بابی می بردم و بلافاصله به باب دیگر گویی دیوانه ای بودم که درهای خانه ها را می زدم ....و الفرار تصورش خنده اور بود صاحب خانه ای با بیژامه و شکمی که کاملا در موقعیت آفساید بود و دماغی که گویی سهراب شاهنامه با مشت آهنین خود محکم به دماغش نواخته بود و کاملا به صورتش چسبیده بود بچه های محله نام این دماغ را دماغ کوفته ای گذاشته بودند.از آن خنده دارتر سر کچل صاحب خانه بود.صاحب خانه را فردی راننده کامیون که بعد از مدتها دوری از خانه و بی خوابی بهکانون گرم خانواده پناه برده بود تصور می کردم چه ضدحالی خورده بود ننه مرده...چنان داد و فریادی در تخیلم راه می انداخت که زود شخصیت بابم را عوض می کردم شخصیت دیگری را خنده دار تر می ساختم چه تخیلی دارد نوجوانی...

اسف بار ترین لحظه برایم زمانی بود که به باب تفاعل رسیدم و استاد با لحنی ساده و روان گفت:

هر چیزی که به دروغ باشد به باب تفاعل می رود...

کاش استادم باب تفاعل را درس نمی داد چرا که وقتی به خانه آمدم رفتم سراغ تمرینات یک به یک کلمات را به باب تفاعل می بردم ولی دیگر از آن بازی ها خبری نبود.در وجودم دیگر خباثتی به این زشتی نبود که به دروغ چیزی را بگویم و یا وانمود کنم تازه از این کار همیشه بیزار بودم.

به فکر فرو رفتم که ناگهان کلمه ظاهر به ذهنم آمد و به مانند عادت همیشگی کلمه را به باب های مختلف بردم تا به باب تفاعل رسیدم نفسم تنگ شد آآآه همان تظاهر است که همیشه از آن تنفر داشتم تازه فهمیده بودم تظاهر همانی است که به باب تفاعل می رود...

چه بی اندازه از تو متنفرم ای تفاعل تو همانی هستی که باعث جدایی من از صرف شدی دیگر صرف را برای چه می آموختم تصور بازی کردن با باب تفاعل برایم چندش آور بود.

قلم را کنار گذاشتم و کتاب را به سویی پرتاب کردم و دیگر با صرف قهر کردم...

قهر قهر تاروز قیامت...

تکثیر بدون ذکر منبع پیگرد الهی خواهد داشت!!!!